سردار در رقاصخانه
«پس اين پسره کجاست؟ کوشش؟»
سردار، ستاره روی دوشِش
فرياد کشيد «ميکشيمش!»
بیسيم کنار هردو گوشش
فرمانده لشکر است سردار
سردار، معاونی زبل داشت
کو لشگر و هنگِ مستقل داشت
او نيز ز دست «ساسی مانکن»
يک عقدهی گندهای به دل داشت
پس صاحب ياور است سردار
سردار که جزم گشته عزمش
پيچيد به سر هوای رزمش
فرمود برای جلب «ساسی»
شخصاً بروم به جشن و بزمش
از بسکه دلاورست سردار
سردار مثال شاه عباس
ميخواست که بر زمين زند آس
ميگفت که جامهی مبدّل
پوشم که شوم به شکل رقاص
با شاه برابرست سردار
رژ بر لب و گونه غرق سرخاب
زلف از پس کلّه ميخورد تاب
در آينه خويش را که ميديد
افتاد دهان حضرتش آب!
الحق که چه دلبرست سردار
پوشيد چو «قرتيان» لباسی
جين کج و کولهی قناسی
شاهعباسی به مجلسی رفت
در هيئت پانک ناشناسی
بازيگر محشرست سردار
از سوی دگر در آن ميانه
يک عدهی بیخبر شبانه
با امر معاونش به آنجا
بردند هجوم وحشيانه
غافل که همان ور است سردار!
با حملهی جمع پاسداران
کردند فرار جمله ياران
فرز است گروه زيرزمينی
از بابت اينچنين فراران!
تک مانده به سنگر است سردار!
با عينک دودی و کلاگيس
سردار که گشته از عرق خيس
تا خواست علم شود، گرفتند؛
او را ز عقب که «خفّهشو! هيس!»
اينش نه به باور است سردار!
در گوشهی زيرزمين تاريک
بستند دهان او ز هر جيک
گفتند که «ساسی است و بايد
کردش! که نموده است تحريک!
کونش چه مدور است» (سردار)!
سردار نه فرصت کلامش
تا هيچ بگويد از مقامش
پشت سر او! هرآنکه آمد
يکذره نداشت احترامش!
گرچه ز همه سراست سردار!
آن لشگر مکتبی که بودند
آن شب همه ره به او گشودند
از ماست که بر شماست گفتند
همچون گل ِ پرپرش نمودند
پس هديه به رهبرست سردار!
فرداش خبر رسيد ايشان
با کبکبهی هميشگیشان
هستند ز بعض اتفاقات
قدری متأثر و پريشان
چنديست مکدر است سردار!